نوشته شده به وسیله ی گرفتار در تاریخ 88/4/30:: 4:35 عصر
بسم الله
سلام
گفتم : چرا اینقدر ناز می کنی ؟
گفت : دارم امید عاطفتی از جانب دوست کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
گفتم : خیلی دلم برایت تنگ شده چه کنم ؟
گفت : لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است وز پی دیدن او دادن جان کار من است
گفتم : چگونه دیدن را ممکن است ؟
گفت : آلودگی خرقه خرابی جهان است کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی
گفتم : چگونه دلم را پاک و زنده نگه دارم ؟
گفت : هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما
گفتم : عشق چگونه است ؟
گفت : الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
گفتم : مشکل درونی است یا بیرونی ؟
گفت : سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
گفتم : چگونه به تو می رسم ؟
گفت : گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
گفتم : اگر من بسوزم ، تو چه می شوی ؟
گفت : تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار در نگرفت ز بد عهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
گفتم : حالا که از تو دور هستم چگونه از حال تو با خبر شوم؟
گفت : ای پیک راستان خبر یار ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
گفتم : دل پری دارم ، درد دل برای که بگویم ؟
گفت : رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم با دوست بگوییم که او محرم راز است
گفتم : دوست محرم راز جز تو ندارم ، چه کنم ؟
گفت : دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
گفتم : خسته شدم از دوری تو ، پس کِی به هم می رسیم ؟
گفت : ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
گفتم : راه دیدن نخواستم ، راه بودن را می خواهم .
گفت : روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
گفتم : وقتی که پاک شدم وعشق کسی جز تو در دلم نبود چه می شود ؟
گفت : روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.
کلمات کلیدی :